خلاصه داستان: تقریباً سه سال است که مادرِ «حنا» برای کار و کسب درآمد، از کشور فنلاند به آلمان مهاجرت کرده. او در غیاب خود، حنا را به دست پدربزرگ و مادربزرگ که در مزرعه زندگی می‌کنند، سپرده است. جنگ جهانی اول شروع شده و فنلاند هنوز هم تحت سلطۀ روسیه است. ساکنان روستایی این سرزمین، تقریباً هیچ خبری از دنیای بیرون ندارند و هیچ کس به درستی نمی‌داند که آیا حنا دوباره مادر خود را خواهد دید یا خیر.

شرایط، روز به روز بدتر و سخت‌تر می‌شود و هیچ چیز در مزرعۀ پدربزرگ و مادربزرگ خوب پیش نمی‌رود. رفته رفته کار به جایی می‌رسد که محصول مزرعه، دیگر تأمین کنندۀ نیازهای خانواده نیست. مشکلات گوناگون، علی‌الخصوص مسائل مالی، روز به روز عرصه را بر خانوادۀ حنا تنگ‌تر می‌کند. در این اوضاع و احوال، حنا تصمیم می‌گیرد در تأمین خرج و مخارج زندگی سهیم شود. او، علی‌رغم میل پدربزرگ و مادربزرگ، کاری در مزرعۀ همسایه می‌یابد و به دنبال آن، از دنیای شیرین کودکی دل کَنده و خود را برای پیمودن مسیری سخت و پردردسر مهیا می‌کند.

برای یک دختر کوچک به سن و سال حنا، کار در مزرعه بسیار دشوار و خسته‌کننده است اما او با شور و علاقه، مسئولیت انجام کارهای گوناگون را تقبل می‌کند. حنا با خُلق و خوی خوبش همه را مجذوب خود کرده و در دل دیگران جا باز می‌کند. رمز موفقیت او، صبر، پشتکار و مهربانی است.